جمعی از جوانان از مشکلات دنیا سخن می گفتند. پیرمرد دانایی به جمعشان پیوست و لطیفه ای گفت. همه دیوانه وار خندیدند. بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری خندیدند. پس از چندی، برای بار سوم همان لطیفه را تکرار کرد اما کسی نخندید. پیرمرد گفت : اگر نمی توانید بارها به یک لطیفه ای یکسان بخندید، چرا بارها و بارها بر مشکلات، افسوس و اندوه می خورید؟! چرا بارها و بارها مسایل بغرنج و خاطرات نامطلوب گذشته را ادامه می دهید و یادآوری می کنید؟
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید. از همین لحظه، لذت ببرید. شاید فردایی نباشد.
منبع
کتاب ز مثل زندگی 2 نوشته آقای مسعود لعلی